اتاق

ساخت وبلاگ

 

آنشب فقط من و او بودیم. نه که من و او ؛ من و جنازه ی او. صدای سیناترا هم توی اتاق یچیده بود.

لم داده بودم روی کاناپه ی وسط هال و سیگار می کشیدم و نمی دانستم چه کنم. چطور می توانستم

ثابت کنم که او را من نکُشته بودم. چه غلطی باید می کردم ؟

مثل هر شب، رفته بودم دم پنجره سیگار بکشم. خب برف هم داشت می بارید و هیچ چیز بهتر از سیگار کشیدن ِ دم ِ پنجره، وقتی که برف می بارد نیست. و باز هم مثل ِ هر شب در حال دید زدن ِ پنجره ساختمان های رو به رویی بودم. پیرمرد و پیرزنی که هر شب این موقع جلوی میز غذاخوری نشسته بودند، مرد تنهایی که در حال کار کردن با لپ تاپش بود، زن و پسر کوچکش که در حال تماشای تلویزیون بودند و او. او، که توی خانه می رقصید و کمی بعدتر، می نشست جلوی میز آرایش و با صورتش ور می رفت. خب راستش را هم بخواهید، دید زدن ِ همه فقط بهانه بود برای دیدن زدن ِ او. دید زدن ِ رقصیدنش و حرکات آن اندام زیبا. و دیدن ِ آن صورتی که حتا از این فاصله هم می شد تشخیص داد چقدر زیباست. 

سیگارم را خاموش کردم. او هم رقصش تمام شده بود. جلوی میز آرایش نشسته بود. کشو را باز کرد، تفنگی در آورد و توی سر خودش شلیک کرد.  شلیکی که هیچ صدایی نداشت و انگار گه روی لوله تفنگ صدا خفه کن بسته شده بود. 

سریع چیزی تنم کردم و رفتم سمت خانه اش. در خانه اش نیمه باز بود. داخل شدم. صدای سیناترا تمام خانه را برداشته بود. او مُرده بود. در را بستم. سیگاری آتش زدم و نشستم روی کاناپه. 

همه چیز همینجا تمام شد. یک تصویر بود؛ جنازه ی زنی رقصنده جلوی میز آرایش، مردی نشسته روی کاناپه در حال کشیدن سیگار،صدای سیناترا و پنجره اتاق رو به رویی که خالی بود و فقط چراغش روشن بود.

 

اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 90 تاريخ : سه شنبه 27 اسفند 1398 ساعت: 4:44