مرا نیست در تو مکانی

ساخت وبلاگ

تنها هستم. صدای طبل و زنجیر می آید. خیلی دور نیست؛ چند کوچه بالاتر یا شاید پایین تر. رفتم جنازه اش را انداختم ته ِ درّه و قبل از آنکه کسی بویی از کارهام ببرد، خودم را رساندم خانه. پیرزن همسایه، مثل ِ تمام ِ سالهای قبل، باز هم برایم قیمه ی نذری آورد و تعارف کرد برای زن و بچه هام هم بردارم. بنده ی خدا آلزایمرش روز به روز بدتر می شود. سه سال است آمدم این خانه و همیشه تنها بودم، اما پیرزن همیشه فکر می کند زن دارم و دو تا بچه. فکر می کند صدای تالاپ و تولوپی که بعضی شبها می شنود، مال دویدن ها و بازی کردن بچه های من است. در ذهنش یک زن ِ مو مشکی و لاغر هم دارم که صبح ها می رود خرید و حتا گاهی اوقات برای او هم خرید می کند. خیلی وقت است کارش ندارم. می گذارم خوش باشد. بماند که چند مدتی ست به او و اینکه فقط چیزهایی را که دوست دارد به یاد می آورد، حسودی هم می کنم.

صدای طبل و زنجیر از کمی نزدیکتر می آید؛ فکر کنم به اندازه ی یک کوچه نزدیکتر. چند قطره خون ِ خشکیده روی زمین مانده. لامروت آنقدر خون داشت که نمی دانستم چکار کنم. به حساب اعتماد به نفس پایینم نگذارید، ولی وقتی وسط های کار این همه خون را دیدم، خواستم قید باقی ِ کار را بزنم. دیدم نه این کاره ام و نه حوصله ی تمیز کردن ِ این همه خون را دارم. خواستم ولش کنم به امان خدا و بگذارم از همان یک ذره بریدگی که روی گردنش انداخته بودم، ذره ذره جان بدهد و بمیرد. نمی شد؛ هم من زجر می کشیدم، هم خودش. علاوه بر آن زمان بیشتری هم می کشید بمیرد و دیگر نمی توانستم امشب جنازه اش را ببرم و بندازم ته درّه.

وقتی انحنای چاقو را برای آخرین بار روی زخمش کشیم، چشمهایش هنوز هم می خندید. باز هم عذابم می داد عوضی. با آن موهای قهوه ای و ابرو های کشیده؛ انگار که من تسلیم و اسیر او بودم. فحشم می داد و شکنجه ام می کرد. دست هایم را بسته بود، قدم می زد و می خندید. هی می گفت : « هنوز مانده برسی به من ، هنوز مانده برسی به من ، هنوز مانده که حتا نزدیکم شوی » می گفت و می خندید. جلوی آینه نشسته بود و لب هایش را با رُژ لبی که از یکی از زن های همسایه دزدیده بود، قرمز می کرد. قرمز که نه، یک رنگ ِ مات و کبود. بعد از آن نوبت چشمهایش بود؛ اطراف ِ آن دو تیله ی سیاه را عذاب آور تر از قبل کرد؛ سیاه ِ سیاه، خُمار ِ خُمار. من هنوز دست هایم بسته بود. اصلن از همان چند سال پیش که پیدایش کردم دست هایم بسته بود. از آن موقع که برایش آهنگ ساختم. هر چندی یکبار می آمد و بهم سری می زد و شکنجه ام می کرد و می رفت. امشب هم آمده بود زجرم دهد. با خنده هایی تصنعی اما شیرین، آرام و گرم.

رفت اتاق کناری و بعد از چند دقیقه، با لباس ِ یکسره ی زیتونی و سیگار ِ فیلتر قرمزی که دود می کرد و میان لب هایش بود، مثل ِ یک آهوی رام و رنجور نشست جلوی من، درست روبه روی من. هر دو ساکت بودیم و تنهای تنها. گویی هیچکدام وجود آن یکی را حس نمی کرد. چند ثانیه به چند ثانیه پُکی به سیگار می زد و دودش را به سمت ِ من می فرستاد. نگاهش به من نبود؛ به پنجره خیره شده بود. باد ِ ملایمی پرده را تکان می داد و سعی می کرد آن حالت ِ سکون را کمی به وجد بیاورد. فایده نداشت. دست های من بسته بود و او انگار من را یادش رفته بود . من هم حرفی نمی زدم. می ترسیدم باز شروع کند به رژه رفتن روی وجودم و گفتن اینکه هنوز مانده به او برسم. پرده تکان می خورد و صدای نحیف ِ طبل و زنجیر به گوش می رسید. به نظرم خیابان ها از ما دور بود.

چشمانم را که باز کردم، دست هایم همچنان بسته بود. احتمالن خوابم بُرده بود. چند دقیقه، چند ساعت، شاید هم چند روز. جای سیاهی ِ چشمان ِ او هم کمی عوض شده بود و به جای پنجره، به سوی من بود. به چشم هایش نمی آمد بعد از مدتی خواب ِ نامعلوم باز شده باشند. پُف نداشتند. ته سیگارش را در جاسیگاری ِ چوبی که پر از ته سیگار بود خاموش کرد. سرش را بالا گرفت و باز هم به من نگاه می کرد. چند قطره ی سیاه رنگ ِ اشک از چشم هایش سُر خورد و به بالای لب هایش رسید و رفت به دهانش. قورتش داد.

دلش برایم سوخته بود ؟   برای اینکه این همه شکنجه ام کرده بود و زخمم زده بود ؟  یا شاید برای خودش ناراحت بود که با کُشته شدن من تنها می شد ؟ نمی دانستم.

چشم هایش را پاک کرد. صورتش مثل ِ این جنگجوهایی که خودشان را مستتر می کنند، سیاه ِ سیاه شده بود. در واقع خودش هم بیشتر از یک معشوقه، یک جنگجو بود که می خواست پدرم را در بیاورد و دیوانه ام کند. دیوانه ام کرده بود.

« دوستم داری ؟  یک شرط دارد، بُکشم. باور کن تا ابد دوستت خواهم داشت. تا ابد با تو خواهم بود »  لال شدم. زنیکه ی دیوانه ! یعنی چه که بکشمش ؟  گفتم : « این همه مدت عذابم دادی، داغانم کردی که بکشمت ؟ »

دست هایم را باز کرد و پاهایم را دراز کرد روی زمین. خودش هم دراز کشید و سرش را روی پاهایم گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. موهایش را دستم گرفتم و نوازش شان کردم. گریه می کرد و من نمی دانستم چه کار کنم. با دهان ِ بسته شروع کرد به آهنگ زدن؛ عادتش بود. صدایش  به قدری آرام بود که نمی فهمیدم چه آهنگی ست. گریه می کرد و آهنگ می زد. صدای طبل و زنجیر نزدیکتر شده بود.

آنقدر معصوم دراز کشیده بود که مرا از هر حرکتی ساقط کرده بود. چند سال پیش که برای اولین بار دیدمش و برایش آهنگ ساختم هم همین معصومیت را داشت. همین نگاه پر شور. آن موقع هم چشم هایش را سیاه ِ سیاه کرده بود و به آرامی آهنگ می زد و گریه می کرد. آن شب هم حسابم نمی کرد. هیچوقت حسابم نکرد احمق. انگار برایش وجود نداشتم. همانطور که هیچکس برایش وجود نداشت. گفت دوستم دارد اما روحش دست ِ خودش نیست. هی این طرف آن طرف می رود. گفتم دوستش دارم و روحم را با تمام ِ ابعاد تقدیمش می کنم. اشک ریخت و چیزی نگفت.

اشک می ریخت و آهنگ می زد. باد می وزید. صدای طبل کوبیده می شد بر ما. این همه سال بس بود دیگر ، نه ؟  عاشقم بود اما روحش دست ِ خودش نبود. نه تقصیر او بود ، نه من.

چاقوی دسته سفید را برداشتم و به آرامی روی گردنش کشیدم. لحظه ای چشم هایش را به من انداخت و با رضایت خاطر نگاهم کرد. با نگاهش گفت چاقو را حرکت بدهم. این همه سال کافی بود؛ حرکت دادم. خون فواره می زد و من اشک می ریختم. اشک می ریختم و آهنگ می زدم. همانی را که برایش ساخته بودم.

دستش را گرفتم و بلندش کردم. با هم رفتیم جنازه را انداختیم ته درّه. جسم ِ من برگشت خانه. روحم با جسم ِ او دفن شده بود و مُرده بود. ارواح مان تا ابد همدیگر را دوست داشتند. همدیگر را داشتند. جسمم تنها  مانده بود. بیچاره تن ام !  می خواست چه کار کند با این همه بی وزنی، بی روحی ؟

صدای طبل و زنجیر از کنار ِ پنجره به گوش می رسد. غذای نذری پیرزن را خوردم و رفتم؛ نمی دانم کجا. جسم ِ بی روحم می خواست در شهر سرگردان باشد. خسته بود. تنها بود. کاش آلزایمر هم واگیر داشت. کاش قیمه ی پیرزن پر از فراموشی بود !

نوشته ای از سالها پیش. حالا یازده سال گذشته از این سالها پیش. یازده فقط یک عدد نیست. 

اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 76 تاريخ : دوشنبه 8 دی 1399 ساعت: 17:26