بیداری

ساخت وبلاگ

گرمم بود. بلند شدم و پنجره را باز کردم و چراغ مطالعه را روشن کردم. کتابی برداشتم؛ کتابی چند بار خوانده که صفحه ای ازش را تصادفی باز کردم و نشستم به خواندن. داستانِ سفرِ طولانیِ پسری را تعریف می کرد که از این شهر به آن شهر می رفت و دلش می خواست تمام آدم های دنیا را ببیند. انگار فقط اینجوری خیالش راحت می شد که زندگی کرده.

کتاب را سالها پیش خوانده بودم. تمام صحنه ها آشنا بودند اما هر چه فکر می کردم آخرش را یادم نمی آمد. ساعت چند بود ؟ از سه صبح هم گذشته بود. خوابم می آمد ولی خوابم نمی بُرد. لباس هایم را پوشیدم و زدم بیرون که خواب از سرم بپرد. نسیم اواخر تابستان به صورتم می خورد و لرزم می انداخت. چند کوچه را گذراندم تا به خیابان اصلی رسیدم. با آنکه قرار بود فقط کمی قدم بزنم، اما حالا که به خیابان اصلی رسیده بودم دلم می خواست باز هم بروم. آنقدر که صبح شود و نان تازه بگیرم و برگردم خانه و چای بگذارم دم بکشد و املت درست کنم. بنان را هم پخش کنم تا بخواند.

چیز زیادی از خیابان را نرفته بودم که آرام آرام خورشید بالا آمد و نورش را پخش کرد. و طولی نکشید که خورشید تمام آسمان را گرفت. اما خب هیچ آدمی توی خیابان نمی دیدم. فکر کردم نکند جمعه است ؟ اما نبود و این طبیعی نبود که وسط ِ هفته خورشید اینهمه بالا بیاید و هیچ آدم و ماشین و جُنبنده ای را توی خیابان نبینی. رفتم. تا می شد رفتم و از یک جایی به بعد راه برگشت را گرفتم. اما خبری نشد. هیچکس. هیچ چیز. پله های خانه را رفتم بالا و برای خودم چای گذاشتم. فکر کردم شاید هم اصلا من خوابم و اینها توی خوابم است و دیشب درست وقتی فکر کرده ام خوابم نمی برد، خوابم بُرده و حالا دارم خواب می بینم. و خب اینجوری وقتی بیدار می شدم که زمانش می رسید. زوری که نمی شد آدم خودش را از خواب بیدار کند.

چای ریختم و بنان پخش کردم و صدایش را بالا بردم. نانِ توی فریزرم را گرم کردم و با پنیر خوردم. چای را سر کشیدم و سیگاری آتش زدم. روی تخت دراز کشیدم و زل زد به سقف. کمی که گذشت، چشم هایم گرم شد. مگر آدم می توانست توی خواب هم خوابش بگیرد ؟

صدای پخش را بالاتر بُردم و از اتاق بیرون آمدم. از چادرم. خودم را توی رودخانه شستم و لباس پوشیدم. سرد نبود اما از خنکی اول صبح لرزم گرفته بود. کتری را روی آتش گذاشتم و دست هایم را رویش گرفتم که گرم شوند. صدای بنان همه جا را گرفته بود. اما صدای پاهای او را شنیدم که داشت به سمتم می آمد. مثل ِ چند روز ِ اخیر، برایم تخم مرغ و نان تازه آورد و گفت به سرش زده او هم با من همراه شود. خندیدم و گفتم می خواهم همه آدم های دنیا را ببینم ها !حداقل نصف شان را ! جیغ کشید و پرید بغلم و گفت من هم می خواهم. تخم مرغ ها را پختم و با هم صبحانه خوردیم.  صدای بنان توی تمام منطقه پیچیده بود. باید ماشین را تمیز می کردم و بهش می رسیدم و راه می افتادم. راه می افتادیم. 

+  ۱۴۰۰/۰۵/۱۷ 5:52 PM&nbsp  سیاوش  | 

اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 7:33