آقای نوشین

ساخت وبلاگ

آقای نوشین، تمام ِ روز را روی مبلِ آبی رنگ ِ وسط ِ هال، و به تماشای بدن ِ بی جان ِ اکرم خانم گذراند. ساعت از 9 شب گذشته بود که بالاخره از جایش بلند شد. به آشپزخانه رفت، لیوان ِ آبی برداشت، سیگاری آتش زد، پنجره آشپزخانه – که رو به حیاط پشتی ِ خانه داشت – را باز کرد و کاسِتی از بنان را گذاشت توی ضبط ِ صوت و دوباره نشست. اینبار روی صندلیِ کنار پنجره آشپزخانه.

سعی کرد به تمام 37 سالی که با اکرم خانم زندگی کرده بود فکر کند. به جوانیشان و دوران ِ دانشکده پزشکی. به شب ِ 17 دی 46 و هتل  آتلانتیک که برای اولین بار با هم خوابیدند. به سفرهای بهاری و تابستانی به رشت. به بابک و رودابه،  پسر و دخترشان که یکی سال 47 به دنیا آمد و یکی سال 50 و هر دو بعد از 18 سالگی به آمریکا رفتند تا درس ِ پزشکی بخوانند و نگذارند آیینِ باستانی ِ پزشک شدن ِ خاندان نوشین دچار فراموشی شود. آنها رفتند وآقای نوشین و اکرم خانم ماندند در تهران. در خانه خیابان ِ خیّام.

روزها میگذشتند و آنها پیرتر میشدند. بچه ها سالی یکبار در زمستان به دیدن شان میامدند و بعد از دو هفته می رفتند و با رفتن شان باز آندو میماندند و خانه ِ خیابان ِخیّام.

این آخری ها گوشِ هیچکدام درست نمیشنید. برای همین هم توی روز فقط چند کلمه با هم حرف می زدند. و در روز، یا به سختی چند خطی روزنامه می خواندند، یا به دور زدن ِ بیهوده در محلّه می رفتند و خیار و گوجه ای می خریدند، یا گهگاه سر ِهم غر می زدند. بیشتر غرها هم مربوط میشد به ماجرای ترک تحصیل اکرم خانم پس از به دنیا آمدن ِ بچه اول. هیچوقت هم به نتیجه نمی رسید و یکهو با صدای بوق ماشینی از توی خیابان، یا که صدای جیغ بچه ای، هر دو ساکت می شدند و به نقطه ای از دیوار خیره می شدند. انگاری که آن نقطه، نقطه صلح و یادآوری بود. یادآوری گذشتن ِ دوران و بیهودگی ِ بحث.

آقای نوشین از صندلی بلند شد و صدای تصنیف بنان را زیاد کرد. بنان می خواند :

هستی چه بود قصه پر رنج و ملالی ست  /  کابوس پر از وحشتی آشفته خیالی ست

و آقای نوشین همراه با بنان زمزمه می کرد.

ز هستی  نصیبم بود درد بی نهایت / چنان میل ندارم سر ِ شکوه و شکایت

طوری غرق در صدای بنان بود که برای لحظاتی حتا یادش رفت که ساعاتی پیش، با یک بالش، همسرش اکرم خانم را بعد از 37 سال زندگی ِ مشترک، خفه کرده و کشته. اکرم خانم هم تلاشی نکرده بود و حتا از یک جایی به بعد، چشم های آبی رنگش – که مهمترین عناصر عاشقیت آقای نوشین نسبت به اکرم خانم بودند – را هم بسته بود که آقای نوشین راحتتر کارش را تمام کند. و تمام کرده بود. تمام ِ تمام.  کار خانم را و حتا کار ِ خودش را.

سیگارش را خاموش کرد. چراغ ِ آشپزخانه را خاموش کرد. لیوان آب را سر کشید و برگشت پیش اکرم خانم.

آنشب، تا صبح صدای بنان در خیابان خیام پیچیده بود. اول صبح صدای کلاغ ها لا به لای صدای بنان پیچید. آفتاب که زد، صدای بوق ماشینها و در ادامه روز، صدای همهمه خیابان و آدمها به جانِ صدای بنان افتاد.

و در آن روز، نه آقای نوشین و نه اکرم خانم، به دور زدن در محله و خرید گوجه و خیار و روزنامه نرفتند. نه آنروز، و نه روزهای بعدی.

از یکجایی به بعد، صدای بنان هم دیگر نیامد. نه از خانه جناب نوشین، و نه از هیچ خانه دیگری.  

اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 8 بهمن 1399 ساعت: 22:06