صدای سیناترا بود در اتاقی که از پنجره اش ابرها داخل می شدند و کوه ها و، چهارراهی مملو از ماشین و آدم.
اتوبوس ها خالی بودند. مسافری نبود که از شهر فرار کند. او، به تنهایی، سیگار می کشید و فقط نگاه می کرد. و چه کسی می دانست در نگاهش، در خیالش چه می گذشت ؟ که مدتها بود خودش هم نمی توانست دقیق متوجه افکارش شود.
هوا رو به سردی گذاشته بود. باید داستان می نوشت. با صدای سیناترا و آهنگی درباره عشقی تمام شده. شاید تا آن موقع، اتوبوسی پیدا می شد که از این شهر می رفت به مقصدی دور. به ناکجا.
برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 70