باد ما را خواهد برد

ساخت وبلاگ

 

اسفند شد چندمین ماه که نوشته ای به اتوبوس نیامد ؟ نمی دانم. در این روزهای غریب مگر اصلا می شود چیزی هم دانست ؟

نه نمی شود.

بهار آمده است بی آنکه بوی بهار داشته باشد. زندگی ِ تمام این سالها را که مرور می کنی، انگار حالا رسیده ایم به جایی نزدیکی قله ! در بهار ِ آخرین سال از این قرن شمسی، رسیده ایم به نقطه ای از زندگی مان که حتا دیگر ابتدایی ترین اتفاقات زندگی را هم نمی شود فهمید. گیج ترین و مبهوت ترین. 

با تمام اینها، بهار آمده و نباید که پا پس کشید. از زندگی نباید که پا پس کشید.

دیگر حتا نمیدانم آیا هنوز کسی مانده که به این نقطه ی متروک از زندگی یک آدم کم و بیش متروک نگاهی بیندازد ؟ کاش که می شد بر می گشتیم به سالها پیش ؟ که دنیایمان بلاگ هایمان بود ؟ که عاشق بودیم ؟ که اسفند خیابان ها را پیاده گز می کردیم و دیوانه می شدیم از باد ؟  نمی دانم. در این روزهای غریب مگر اصلا می شود چیزی هم دانست ؟ 

فقط یاد یک نوشته ای میفتم این روزها که سالها پیش برای بهار گذاشته بودم اینجا. چرا  یادش میفتم ؟  نمی دانم !

نوشته این بود که برایتان می گذارم. در کنارش، برایتان در سال جدید، سلامتی و تمام رویاهایتان را آرزو می کنم.

.............................................................

گالن بنزین به دست، کنار جاده ایستاده بودم و فکر می کردم حتمن خیلی زود کسی پیدا می شود که چند لیتر بنزین بدهد. صبح که ماشین به تته پته افتاد، ساعت چند بود ؟ گمانم ده هم نشده بود. دو ساعتی گذشته بود از آن وقت. نشستم روی زمین و پاهام را دراز کردم و تکیه دادم به ماشین. جاده خالی و ساکت بود. یک جاده ی صاف و تمام نشدنی.

تکه های ابر جلوی خورشید را می گرفتند و سایه درست می کردند. بطری آب را روی سرم خالی کردم. سیگاری در آوردم و روشن کردم. تا کی باید صبر می کردم ؟ کاش زودتر کسی رد می شد و چند لیتر بنزین بهم می داد. باید زودتر خودم را به او می رساندم. دیشب، او زودتر از من راه افتاد و قرار شد من با یک ماشین دیگر بیایم به شهر بعدی. بهش قول داده بودم تا قبل از ظهر می رسم بهش و با هم اولین بانکی را که ببینیم خالی می کنیم و می زنیم به چاک. قرار شد این آخرین دزدی مان باشد و بعدش برای همیشه گور مان را از تمام این منطقه  گم کنیم. می رویم به یک جای خوش آب و هوا. یک جایی که دشت و کوه و دریا داشته باشد. با پول مان خانه ای درست می کنیم مشرف به دریا. یا نه، خانه ای آبی رنگ وسط ِ یک دشت بزرگ و خالی. یک مزرعه درست می کنیم و کشاورزی می کنیم. باید زودتر خودم را بهش می رساندم.

کاست را فرو کردم توی ضبط. الویس پریسلی تنها کسی بود که می توانست حوصله ام  را درست کند. شروع کردم به قدم زدن. فایده نداشت. فکر کنم کم کم باید قید ماشین را می زدم. خب خیلی هم مهم نبود. خوبی اش این بود که این ماشین را فقط دو ساعت بود دزدیده بودم و خیلی بهش عادت نکرده بودم. کوله ام را انداختم دوشم و راه افتادم. خیلی راه بود. حداقل یک ساعت باید راه می رفتم.

باد تندی بلند شده بود و نور آفتاب چشم هایم را از حدقه در آورده بود. نیم ساعتی راه رفتم و هیچ ماشینی رد نشد. همیشه شنیده بودم این جاده جای خلوتی ست، اما نه تا این حد. خلوت نیست، در واقع خالی از هر موجودی ست.

 تشنه بودم. آب نداشتم. گرسنه هم بودم. متاسفانه غذایی هم نبود. زیر درختی نشستم و سعی کردم چند دقیقه استراحت کنم تا بتوانم ادامه بدهم. به نظرم حرکت ابرها تندتر شده بود. طوری که آدم فکر می کرد روی سرعت تند هستند. درخت ها تکان می خوردند و علف های کنار جاده همینطور. چشم هایم را بستم. دلم می خواست به او فکر کنم. فکر کردن به دیوانگی هایش بهم انرژی می داد. قدری که می توانستم همه کار کنم. به صورتش فکر کردم. به چشم ها و موهای خرمائی اش. به دست هایش فکر کردم که گرم ترین و آرام ترین دست های دنیا بودند. وسط همه ی این فکر کردن ها تصویر های عجیب غریبی می دیدم و صداهایی هم. صدای شخصیت مرد فیلم سرگیجه می آمد. و تصویرهایی از موهای بسته شده ی زن ها می دیدم. پیچ ِ جمع شدن های موهایی خرمائی و بلوند و سیاه. به صداها و تصویرها هی اضافه می شد. صداهایی به زبان های مختلف؛  فرانسه، آلمانی، ایتالیایی، لهستانی، فارسی. می توانستم تصاویری از ورشو ببینم. نمی دانم چطور فهمیدم، اما ورشو بود. درست مثل خواب ها. بعضی وقت ها که آدم خواب یک جایی را می بیند و بی هیچ دلیلی توی خواب مطمئن است آنجا مثلن فلان جا است. دقیقن همینطور بود. ساختمان های قدیمی ِ وسط شهر. موزه های جنگ جهانی و اردوهای کار اجباری. حتا یک جایی را دیدم که انگار آشویتس بود.  بعد دوباره تصویر حرکت خیلی سریع ابرها و طلوع و غروب خورشید. شب و روز. حتا می شد جان لنون را دید که دارد آهنگ ایمجین را می خواند. تصویرهایی از پاریس، برلین. ریختن دیوار برلین و آدم هایی که گریه می کردند و خوشحال بودند. تصاویری از می ۶۸ پاریس. تصویر هایی از رُم. از خیابان نمی دانم چندم ِ نزدیک میدان نمی دانم چی و دختری که داشت گل می فروخت.

حتا تصویری از او هم دیدم. توی شهر بعدی منتظر من بود. توی کافه ای نشسته بود و لیوان قهوه  دستش گرفته بود و سیگار می کشید. با چشم ها و موهای خرمائی اش و دست هایش که گرم ترین دست های دنیا بودند.

بعد تهران بود. می گفتند دم سال نو است. خیابان ها و پیاده روها شلوغ بودند. مردم از روی آتش می پریدند. صبح شد. مردم راه می رفتند. من هم وسط پیاده روها بودم. ولی کسی من را نمی دید. سوار آسانسور شدم. آشانسور با سرعت سرسام آور بالا رفت. حالا من بالای برج بودم. تمام تهران را می توانستم ببینم. روزها توی برج و در ارتفاع ماندم. خورشید می آمد و می رفت و ابرها به سرعت حرکت می کردند. ماشین ها ریز بودند و آدم ها اصلن نبودند. ساختمان ها توده هایی سیمانی بودند. فقط کوه ها بودند و آسمان. چشم هایم را بستم. پنجره ای با چارچوب ِ آبی می دیدم و پرده ی سفید که تکان می خورد. زنی را می دیدم که دارد توی خیابان می دود. خودم را می دیدم که دم در خانه ای نشسته بودم و سیگار می کشیدم. چشم هایم را باز کردم. هنوز بالای برج بود و تهران زیر پایم بود.

یکهو همه چیز سرعت گرفت. هر حرکتی سریع شد. اما رو به عقب. شهر هی کوچک وکوچک تر می شد. تا جایی که دیگر شهری نبود. فقط رودخانه ها بودند و کوه ها و آسمان. شهر تبدیل شد به یک دشت بزرگ. دشتی پر از مزرعه های گندم. رفتم پایین. می توانستم او را ببینم که دارد گلدان های لب پنجره را آب می دهد. دامن بلند قرمز پوشیده بود با یک پیراهن سفید. من را که دید پرید بغلم. گفت کجا مانده بودی ؟ توضیح دادم که توی راه بنزین تمام کردم و مجبور شدم پیاده برگردم. بهش گفتم که فقط فکر کردن به او بود که بهم انرژی داد تا برگردم. دستش را گرفتم. توی مزرعه راه رفتیم. لا به لای گندم هایی که توی نور آفتاب می درخشیدند و با باد ِ ملایم ظهر تکان می خوردند. ساعت از دو و نیم هم گذشته بود. موهای خرمائی و نرمش توی هوا موج برمی داشت. فقط صدای باد بود و شاخه های درخت ها و ساقه های گندم.

اسفند 91 

..........................................................

 

 

اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 99 تاريخ : دوشنبه 8 ارديبهشت 1399 ساعت: 21:10