دی

ساخت وبلاگ

هیچکس توی پیاده رو و خیابان نبود. فقط خودش بود و خودش و چراغ های کم جان ِ زرد رنگی که تکّه نکّه و به سختی راه را روشن کرده بودند. کلاه پشمی اش را کشیده بود تا روی پیشانی اش و دست هایش را کرده بود توی جیب هایش و جمع شده بود توی خودش تا گرم شود؛ اما نمی شد. گرم نمی شد و هر چه راه می رفت فایده ای نمی کرد.

توی خیالش، داشت برف می آمد و هوا حتا سردتر بود اما او توی خیابان نبود. در خانه بود. آپارتمان کوچکی که در بالاترین طبقه یک ساخنمان و در شهری مثل بروژ بود. یا دوبلین. او بود که نشسته بود جلوی شومینه و لیوان  قهوه اش را گرفته بود دستش و به آهنگی از جان دنور گوش می داد. آهنگ " تِیک می هوم، کانتری رود ". سیگاری روشن می کرد و می رفت دم ِ پنجره و به خیابان ِ خالی ِ آخر شب نگاه می کرد و مغازه دارهایی که داشتند تعطیل می کردند و می رفتند. همینطور دختر و پسرهایی که دست به دستِ هم و در بغل هم، با بطری های نوشیدنی شان، تلو تلو می خوردند و بلند بلند می خندیدند.

باز بر می گشت به صندلی ِ جلوی شومینه و سیگاری آتش می زد و به ویرجینیای غربی فکر می کرد و رویای شهری آفتابی و کوچک و گرم، که ساحلش شن های سفید داشت و توی کافه اش همیشه یکی بود که کانتری بخواند، یا فولک بخواند و خب فولک هم که هیچوقت قدیمی نمی شد !

و او هر صبح اش را با رفتن به کافه و سفارش یک بشقاب سوسیس و تخم مرغ و یک لیوان قهوه شروع  می کرد. و هر روز، الکس، مرد میانسال ِ صاحب کافه بود که باهاش خوش و بش می کرد و ازش سفارش می گرفت و برایش باب دیلن پخش می کرد.

آن صبح هم مثل همیشه بلند شد و درست مثل " بابی لانگ " در فیلم " ا لاو سانگ فور بابی لانگ "، قدم زنان به طرف ِ کافه رفت و روی صندلی همیشگی اش جلوی پنجره نشست. روزنامه را باز کرد و منتظر شنیدن صدای الکس شد. اما صدای دیگری آمد. صدای زنی که موهای خرمایی روشن داشت و صورتی سفید و کشیده با چشم هایی برّاق. موهایش خیلی بلند نبود، اما بسته بودشان. پیشبندی آبی رنگ تنش کرده بود و با لبخند از او سفارش گرفت. الکس از آن طرف داشت توضیح می داد که جین تازه آمده به شهر و از همین صبح مشغول به کار در کافه شده.  اسمش " جین " بود.

سوسیس و تخم مرغ را خورد و قهوه اش را بالا کشید و سیگارش را روشن کرد و رفت.

برگشت به آپارتمانش توی بروژ، یا دوبلین. جلوی شومینه و خیره به آتش. صدای زنگ ِ در او را از جایش پراند. بلند شد و رفت در را به روی " جین " باز کرد. جین از خیال ِ او، از کافه ای در یک شهر کوچک در ویرجینیای غربی،  به آپارتمانش در بروژ، یا دوبلین آمده بود.

آمد توی بغلش و با هم جلوی آتش نشستند و آهنگی از جون بائز را پخش کردند. جز صدای موسیقی و صدای آتش، صدای دیگری نبود. مغازه ها دیگر همه شان تعطیل بودند و دختر و پسرها به خانه هاشان رفته بودند. فقط او بود و جین.

دختر بهش گفت بیا برگردیم به شهرِ کوچکی که توی خیالت بود. و او در جواب بهش گفت که خود اینجا هم خیال است. خیال اوست و او حالا دارد توی خیابان های تهران، توی سرما راه می رود. جین گفت بیا برگردیم پیش خودت، خودت که داری راه می روی و تنها هستی. که سردت است.

او گفت آنجا سرما هست و تنهایی، اما دختر اصرار داشت که برای همین است که باید برویم پیش او. رفتند به تهران. جین دستش را کرد توی جیب او. هوا سرد بود اما او دیگر سردش نبود. خیابان ها خالی تر شده بودند اما آنها خیالشان نبود. حتا دلشان می خواست صبح نشود و تا ابد همینطور راه بروند و راه بروند ولی باز صبح نشود. 

از توی موبایلش آهنگی از داریوش رفیعی را پخش کرد. حالا علاوه بر آنها، داریوش رفیعی هم توی خیابان بود. توی تابلوهای تبلیغاتی و بالای پل ها.  همه جا بود و با سبیل های باریکش، جلوی میکروفون ایستاده بود و لیخند زنان می خواند. 

نشستند روی نیمکتی که کنار خیابان بود و هم را بغل کردند. رفیعی هم رفته بود روی سکوی جلوی یک مغازه و داشت آهنگ به سوی تو را می خواند.

تمام دنیا، تهران و بروژ و دوبلین و ویرجینیای غربی، شده بود همان یک نیمکت و سکوی جلوی آن. 

اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 77 تاريخ : چهارشنبه 8 بهمن 1399 ساعت: 22:06