درخشش ابدی

ساخت وبلاگ

وقتی به درمانگاه رسیدم، دیگر چیزی نمی فهمیدم. اصلا انگار نبودم. گیج و منگ روی صندلی نشستم و مردی که روپوش سفیدی پوشیده بود، چیزی را دور دستم بست و صفحه ی شیشه ای که مثل ساعت بود را نگاهی انداخت. این آخرین چیزهایی بود که دیدم. چشم که باز کردم، دیدم او بالا سرم نشسته است و دستم را محکم گرفته است. نور چراغ ِ مهتابی که بالا سرم بود، نمی گذاشت درست صورتش را ببینم، ولی می توانستم بفهمم که دارد غمگین نگاهم می کند. لبخندی زدم که بفهمد حالم سر ِ جا است و نیاز نیست نگران باشد.  دستم را محکتر گرفت. موهای بلندش را نبافته بود و ریخته بودشان روی شانه اش. چشم هایش بیشتر از قبل برق می زد و تلفن ِ آبی رنگش را هم گذاشته بود روی تخت، کنار دست ِ من. 

سرُم ِ بالای سرم، قطره قطره قطره می آمد توی بدنم. صدایم در نمی آمد ولی ازش خواستم بیاید کنارم دراز بکشد. بیاید کنارم دراز بکشد که بیشتر از هر وقتی نیازش دارم. ولی او فقط دستم را گرفته بود و نور ِ مهتابی نمی گذاشت صورتش را ببینم. صدایم را بلندتر کردم و گفتم دراز بکش کنارم. پلک هایم سنگین شد و دیگر نتوانستم چیزی بگویم. دکتر آمد سرُم دیگری را جای قبلی که تمام شده بود گذاشت و رفت. او هم رفته بود. نفهمیدم قبل از آنکه دکتر بیاید یا بعدش، اما دیگر پیشم نبود و من، تنها بودم. هیچکس پیشم نبود. سرُم جدید هم قطره قطره قطره می آمد پایین اما انگار هر قطره اش، به اندازه ی یک سال زمان می بُرد که بیرون بیاید.

چشم هایم را بستم و دست ِ چپم را گذاشتم زیر سرم. ساعتی بعد، دکتر آمد و سُرنگ را از دستم بیرون آورد. حالم بهتر بود. از اتاق که بیرون رفتم، او سریع آمد کنارم و دستم را گرفت و آرام مرا از درمانگاه بیرون بُرد. مرا نشاند توی ماشین و خودش نشست پشت فرمان. توی راه، کنار یک سبزی فروشی ایستاد و سبزی تازه و پیازچه و هویج خرید. از نانوایی، نان ِ تازه خرید. ساعت چند بود ؟ این وقت شب چطور هنوز نانوایی پخت می کرد ؟

رفتیم خانه. تلویزیون را آورد جلوی تخت و برایم فیلم گذاشت. بهش گفتم بیاید کنارم دراز بکشد که بیشتر از هر وقتی نیازش دارم. اما او اصلا انگار نمی شنید. رفت بیرون و کمی بعد با یک لیوان دمنوش بازگشت. برایم فیلم " درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش " را گذاشته بود. بعد از حدود بیست دقیقه تازه تیتراژ فیلم می آید. جیم کری دارد زار می زند و چقدر مرا یاد ِ خودم می اندازد.

او نیست. از آشپزخانه صدا می آید ولی از او خبری نیست. سعی می کنم داد بزنم. داد بزنم و بگویم که لازم نیست چیزی برایم درست کند، فقط خودش بیاید بغلم. فقط خودش بیاید. فقط خودش .. . تلفنم را از روی میز ِ کنار تخت بر می دارم و شماره اش را می گیرم تا مجبور نشوم که داد بزنم.  بعد از چند بوق تلفن را جواب می دهد. بهش می گویم چه کار می کنی ؟ من حالم بهتر است و به چیزی احتیاج ندارم. فقط خودت، به تنها چیزی که نیاز دارم ففط خودت هستی. بهش می گویم لعنتی مگر قرار نبود تا آخر دنیا با من بیایی ؟  مگر اینجا آخر دنیا نیست ؟ پس تو چرا نیستی ؟ چرا توی بغلم نیستی و من، چرا اینقدر تنها مانده ام ؟ او از آن طرف خط چیزی نمی گوید. چشم هایم را که باز می کنم، دکتر دارد سرُم دوم را هم از دستم جدا می کند. از جایم که بلند می شوم، سرم گیج می رود و دوباره روی تخت میفتم. کسی نیست که بلندم کند. آهنگ فیلم " درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش " توی مغزم خوانده می شود. به زور از جایم بلند می شوم و می روم. بدنم به رعشه می افتد ولی نمی ایستم. بر می گردم خانه و برای خودم چای درست می کنم و فیلم می گذارم. تا چند روز می خوابم و وقتی بلند می شوم، آفتابی درخشان را می بینم که روی زمین افتاده. تلفنم که روی میز ِ کنار تخت است، می لرزد. رویش اسمی افتاده که نمی دانم از کجا آمده. یک اسم زنانه ی اسپانیایی. صدای او پشت ِ خط است. می گوید با ماشین جلوی خانه منتظرم است. پرده را کنار می زنم. پشت فرمان نشسته و تلفن آبی رنگش را دست گرفته و دارد به پنجره ی من نگاه می کند. باد ملایمی درخت ها و علف های بلند جلوی خانه را می تکاند و آفتاب، روی چمن ها افتاده.  پشت سر ِ ماشین ِ او، زن همسایه با سبد میوه و سبزی و یا یک نان توی دستش دارد می رود توی خانه اش. او هنوز پشت ِ فرمان و تلفن به دست زل زده به من. بهش می گویم الان می آیم و پرده را کنار می زنم تا آفتاب ِ بیشتری بیاید توی خانه. 

+  ۱۴۰۰/۰۶/۲۹ 7:2 PM&nbsp  سیاوش  | 

اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 80 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 7:33